سفارش تبلیغ
صبا ویژن
  تعداد کل بازدید : 198361

  بازدید امروز : 4

  بازدید دیروز : 32

هیئت حضرت علی اکبر(ع)

 
با اندرزهاست که غفلت زدوده می شود [امام علی علیه السلام]
 
نویسنده: حسین قیامتیون ::: چهارشنبه 85/12/9::: ساعت 8:38 عصر

بوی شمعدانی ، عطر پرواز

باغچه را پر از گل کردی وگفتی که یاس ها گل کردند برمی گردم.
شمعدانی ها را کنار حوض چیدی وگفتی برگهای زردش را بکنید نگذارید نفس سبزها را بگیرد
وبعد نگاهی کردی وگفتی:
عشق بوی شمعدانی میدهد،                                

                                                         
آنروز معنی حرفت را نفهمیدم،بعد ماهی ها را به آب سپردی تا پولک های رنگی شان چشم نامحرم را وسوسه نکند. باغچه را سپردی به من و مرا سپردی....راستی مرا به که سپردی؟نکند مرا به دلت سپردی؟
از همان اول تو تکیه گاه من بودی وقتی درد ها و رنجهای کوچه و خیابان را برایت
می گفتم،لبخند بزرگانه ای می زدی ومی گفتی، بگذر،اینجا محل گذر است.  قدم به قدم با توآمدم تا آنجا که........
.
آنشب را یادت هست،دست هایم را گرفتی وگفتی مثل آن روزها قرعه می کشیم، اگر ماندی
حرف های روزهای با هم بودن را در سینه ات گرم نگه دار و من نمی دانستم که از اول قرعه را به نام تو زده بودند وسکه بهانه ای بود برای پرواز و تو رفتی. اما من باز هم آمدم،
فریاد زدی ...تحمل کردم، به چشم هایم زل زدی.....
.

وبعد صورتم از هرم لبهای تشنه ات که بر صورتم نشاندی سوخت، هنوز هم میسوزد،اما نه صورتم که دلم.
فرمانده....فرمانده یادت هست روزی که به درخت اردوگاه تکیه زده بودی گفتم مبارک است،آرام نگاهم کردی ومن از شرم در اقیانوس چشم هایت غرق شدم و از آن لحظه،گرچه برادرم بودی،اما فرمانده روح و جانم شدی.....
.
فاصله مرا از تو یک سکه جدایی انداخت.آن شب از آسمان آتش می بارید،ضربان قلب زمین با صفیر گلوله ها بالا می رفت،ترکش ها بر زمین چنگ می زد،سینه ها دریده می شد وهزاران فریاد از آن برمی خاست. تو فریاد می زدی،ستاره ها را جمع می کردی ومن به دنبال تو،تا راه را گم نکنم،برگشتی نهیب زدی،«تا اینجا دیگر بس است،برگرد» اما پاهایم راه برگشتن را
نیاموخته بود،نگاهت کردم،خواستم بگویم نیامده ام که برگردم،آمدم که برسم، هدف ماندن نیست،

                                           
تو گرچه فریاد می کشیدی،اما چهره ات رنگ صبر داشت،گفتی بر گرد اینجا آخر دنیاست

 آخر هرآنچه که میدانی، اما نه،آنجاآغاز بود،آغاز دلدادگی،آغاز زندگی با گلها ،آنجا بود که ستاره ها رفتند تا خورشید بماند ونورش را به دنیا بتاباند.
برادر فرمانده ام.....
یاسها منتظرند که برگردی،شمعدانی ها فقدان عشق را فهمیدند وزردتر وزردتر شدند ماهی ها را به آب سپردی ومرا به دلت ،
پس چراتنها؟
تو بر تمام نگرانی هایم لبخندی تحویل دادی،انگار که نباید برگردی ومن باز هم ماندم.
در آن لحظه تلخ که تو را بوییدم فهمیدم که شمعدانی بوی عشق میدهد، یعنی چه؟
برادر لحظه ای بمان ...،اما صوت خمپاره ای از تو پرنده ای ساخت تا در دل آسمان صدای بال زدنش را همه بشنوند.
                                  راستی فرمانده وقتی که رفتی دشت پر شد از عطر یاس.


                                                                                    


 
 
 
 

امکانات

 

مدیر وبلاگ

 

ارتباط با ما

 

خبرنامه